" سلام بر شما ... از این که از علمدار بصیر بازدید نمودید ، بسیار خرسندیم . از طریق نظرات می توانید پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید "

 

آخرین مطالب
پیوند دوستان

محمود دولت‌آبادی از نویسندگانی است که نیاز چندانی به معرفی ندارد. «کلیدر» وی چندی پیش به عنوان دومین رمان بزرگ جهان شناخته شد و اگر وی همین یک رمان را هم نوشته بود، تا آخر عمر شناخته شده می‌ماند و بر تارک ادبیات ایران می‌درخشید. این رمان هم به مانند زندگی این نویسنده بزرگ، سرنوشت پر فراز و نشیبی داشته و گویا پس از انقلاب برخی‌ها در اداره ارشاد کمر به خمیر کردن این اثر بسته بودند و با وساطت کامران فانی و بهاءالدین خرمشاهی و دیگران از این رویداد جان سالم به در برده است اما روایت دولت‌آبادی از انتشار این رمان، روایت دیگری است و وی می‌گوید: «کلیدر» را «کلیدر» منتشر کرد. 

به تازگی مجله اندیشه پویا در هفتمین شماره خود به سراغ این نویسنده رفته و مصاحبه مفصلی با وی انجام داده است که بخش‌هایی از آن به نقل از پارسینه در پی می‌آید:

* نثر جلال آل احمد هیچ کمکی به رمان‌نویسی نمی‌کند. آل احمد فاقد تخیل بود. «نفرین زمین» چندش‌آور است. این کتاب اهانت است. من نظامی‌ها را از ابتدا دوست می‌داشتم. در این کتاب، هنر آل احمد این است که یک افسر و خانواده‌اش را آلوده کند. آن هم طبق چیزی که احیانا شنیده بود.

* پای صحبت‌های جلال نمی‌رفتم چون من روشنفکر نبودم. بلد نبودم حرف بزنم. معتقد بودم باید رفت کتاب خواند؛ یعنی چه هر روز می‌روند قهوه‌خانه حرف می‌زنند؟ آل احمد را دو یا سه بار دیدم. ساعدی را بیشتر؛ یک بار فقط رفتم که ساعدی را به خاطر داستانی که از او خوانده بودم، تحسین کنم. جلال را یکی دو بار دیدمش، کافی بود. من زیاد اهل بحث نبودم.

* در جلسه اول کانون نویسندگان در سال 47 یک امضاء دادم. من یادم هست که ظهر در آن جلسه، در پپسی را نمی‌توانستم باز کنم. از رضا سیدحسینی پرسیدم که آقا در این پپسی را چطور می‌شه باز کرد؟ گفت: اینها استاندارد است، این طوری باز می‌شود.

* من به اصلاحات ارضی رای دادم. من دو امضاء جدی دارم، یکی به اصلاحات ارضی و یکی هم به کانون نویسندگان که ناظر به تمامیت ارضی ایران و آزادی بیان و رای دادن بود. هرگز هم از این امضاها پشیمان نشدم.

* هیچ کس در زندان مرا یا دیگری را لو نداد. چیزی برای لو دادن وجود نداشت. آشکارتر از تئاتر، کاری وجود دارد؟ در زندان هم به رفقایم گفتم: اینها ما را آوردند و نباید می‌آوردند. بارها به بازجویم گفتم: برای چه من را آوردید؟ آخر سر رفیق شده بودیم. فهمید حال من در سلول بد شده، گفت که می‌خواهد بفرستندم بالا. گفتم: ناصر آقا، بالاخره برای چی من را آوردی؟ نزدیک دو ماه من در سلول بودم، دست زد به سر شانه من، گفت: برو بالا حبست را بکش. نه دست من است نه دست تو! با یک جمله، تمام تاریخ را برای من باز کرد.

* کمونیست عارف حرفی بود که بازجویم ناصر به من زد. چون فوت کرده است اسم کوچکش را می‌گویم و تا حالا اسم او را هم نبرده بودم. رفت خارج و اخیرا شنیدم مرده. این اسم از نوع زندگی من می‌آمد. من هنوز هم جوری زندگی می‌کنم که همه فکر می‌کنند یا عارف هستم یا کمونیست. می‌گفتند این آدم روزی ده ساعت کار می‌کند، شب تا ساعت دو نصفه شب کتاب می‌خواند، فردا هفت صبح می‌آید دم مغازه، پدر و مادر و خواهر را اداره می‌کند، به یک نفر هم رو نمی‌اندازد تا کاری برایش بکند. پس این صفات به او نسبت می‌یابد لابد. این آدم هنوز هم این‌جور است.

* این «جای خالی سلوچ» در زندان یقه من را گرفته بود که من را بنویس. پس من این داستان را یکبار در ذهنم نوشته بودم. یک هفته تو خودم بودم. شکرالله پاک‌نژاد که خدایش بیامرزد، گفت: حالت خوب نیست! تو خوب حبس می‌کشیدی، چرا این‌جوری هستی؟ گفتم: خوب می‌شوم می‌آیم. یک هفته با ذهنم گرفتار بودم. نقطه پایان را گذاشتم بعد آمدم میان بچه‌ها.

* مطمئن بودم تا «کلیدر» را تمام نکنم، نمی‌میرم. بعد از آن، مطمئن بودم بعد از «روزگار سپری شده مردم سالخورده» هفتاد هشتاد درصد ممکن است بمیرم. آنجا هم نمردم.

* درباره گلشیری هنوز هم می‌گویم اگر کسی می‌خواهد نویسنده شود، باید یکی از معلم‌های نثرنویسی‌اش گلشیری باشد ولی من نگفتم می‌توانید از تخیل گلشیری بهره‌مند شوید. من گلشیری را خیلی تایید کردم، از جهت اینکه در کانون نویسندگانی که همه‌اش دعوای پینگ‌پونگی بود، رفته بود و یک جمع ادبیات داستانی درست کرده بود. این کارش برای من خیلی خوشایند بود اما گلشیری هم طبیعتی داشت؛ آدمیان با طبایع گوناگو‌ن‌اند. ببینید، من بین خودم و آثار گلشیری هیچ اختلافی احساس نکردم اما بین خودم و طبیعت گلشیری، هیچ وقت وفاقی احساس نکردم ... او قدر رفاقت را نمی‌دانست و متاسفم. بر جنازه هیچ‌کس آن‌قدر گریه نکرده‌ام که بر جنازه او.

* اعتقاد داشتم و دارم که نهادهای فرهنگی، باید به دور از تعصبات حزبی کار خودشان را کنند. بارها هم آنجا (کانون نویسندگان) گفتم، احزاب الان آزادند. بنابراین بروید این داد و فریادها را آنجا بزنید. اینجا نیایید برای حرف سیاسی ولی دیدم حرفم به جایی نمی‌رسد، آمدم بیرون.

* شاملو پیغامی داده بود که اگر مطلبی دارید بدهید برای چاپ در «کتاب جمعه» و بیشترین حق‌التحریر را هم شاملو به من داده است. من یک بخشی از سربداران را که نوشته بودم، دادم به آقای پاشایی که برد برای شاملو و دو هزار تومان آن زمان، برای من حق‌التحریر فرستاد.

* من از همه آدم‌هایی که هدایت در «بوف‌کور» آورده نفرت دارم. من آرزو می‌کنم آن موجودات در زندگی بشر نباشند. هدایت شاهکار آفریده است از آن نکبت تاریخی که دست از گریبان ملت برنمی‌دارد. ممکن است بعضی‌ها فکر کنند این نگاه درستی نیست. هرچه می‌خواهند فکر کنند.

* من مطمئن بودم که آقای خاتمی آن کتاب (کلیدر) را دیده و از آن دفاع کرده است. سال 76 آمدن خاتمی امیدی ایجاد کرد. دوستم جواد مجابی شعری دارد که نیمی‌اش قبل از خاتمی بود و نیمی‌اش بعد از خاتمی. این تغییر، در آن محسوس است. انتظار داشتم خاتمی ویلی برانت نوع خود ما ایران باشد. ویلی برانت بعد از جنگ آلمان آمد و از برکت نبوغ و درستی او پشتیبانانش، آلمان دوباره سر پا شد. من هم دوست داشتم مملکتم سر پا شود.

* در زندان قصر به من گفتند: می‌خواهند سفره را جدا کنند. گفتم من با مردم مملکتم، هیچ جدایی‌ای ندارم. اما اگر کسی نمی‌خواهد با من غذا بخورد، البته او حق دارد. اجازه، دست خودش است. بعدا من شکایت این جدایی سفره را بردم پیش آقای طالقانی و ایشان هم اظهار تاسف و ناراحتی کردند.





تاریخ ارسال مطلب : جمعه 92/2/27 | نویسنده : alamdarbasir


 

تمامی حقوق این وبلاگ و مطالب آن متعلق به علمدار بصیر می باشد و انتشار مطالب با ذکر منبع مانعی ندارد.
طراحی و اجرا : مرکز فرهنگی صالحون